اخبار,مطالب فرهنگی و علمی,تازه ترین ها



یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب
پرسیدم چرا؟
گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی، بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرئت اینو میده که به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.
با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم.
سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.
دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.
برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم.

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب.
داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.
گوشیمو برداشتم دیدم میگه که "حالم خوب نیست"
گفتم چرا؟ چی شده؟ 
گفت "دلم شکسته" و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.
همون  بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده.
تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم.
چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.
نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت
"خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"
اینو که گفت به خودم اومدم.
یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر.
گریه کردم.
براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.
ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.
هیچی نگفت.
یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
ولی بعد از یه هفته،
کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه،
یه هفته دیگه گذشت.
دیگه حتی سلام هم نمیکرد.
فقط یه نگاه میکرد .
هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده
الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده.
از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.
از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم.
یه چیزی هم یاد گرفتم.
بعد از ساعت 2 شب. هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن.
از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم.
ساعت 2 شب اینکار رو میکنم.
.


آنهایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند خوش به حالت. فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه ى بی خیالی هاست. 
فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی. آنها فکر می کنند دیوار شادی تو به اندازه صدای خنده هایت بلند است. 

اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند. آنها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای. 

می بینند ناراحتی هایی را که روی دلت سنگینی می کند را بلدی با چند تا خنده ى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی. 
آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند و می بینند گاهی با ته مانده ى امید، تاریِ چشم هایت را پاک می کنی. 

آنهایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قاعده ها بر عکس است. 
آدم هایی که زیاد می خندند، زیاد نمی خندند!
 آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست های کمی پیدا می کنند و آنهایی که می خواهند غمگین به نظر برسند غم های کوچک تری دارند. قدر شادی را کسانی می دانند که قلب سنگین تری داشته باشند.


آدم ها ذرّه ذرّه محو میشوند .
آرام .
بی صدا .
و تدریجی  !
همان آدم هایی که
هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند 
بی هیچ انتظار جوابی ،فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی .
همان آدم هایی که
روزِ تولد تو یادشان نمیرود.
همان هایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.
همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند 
و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند .

همان آدم هایی که 
همین گوشه کنارها هستند
برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ،
در آغوشت میگیرند ومیگذراند غمِ دنیا را رویِ شانه هایشان خالی کنی.
همان هایی که لحظه ای پس از آرامشت ،
در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند
و تو هرگز نمیبینی ،سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند .

چرا این آدم های مهم زندگی ات را نمی بینی؟
روزی بالاخره می فهمی که چقدر برای همه چیز دیر شده است . 


اولین بار که این جمله رو شنیدم ، هشت سالم بود .
مادر بزرگ همونجوری که چادر نخی گلدارش رو روی سرش میکشید از پستو بیرون اومد و رو به عصمت خانم که لپاش گل انداخته بود کرد و گفت:

" تا کی آخه؟ بسه . خسته نشدی از کتک خوردن؟ هلاک شدی ، جوونیت رفت واسه ی یکی بمیر که برات تب کنه"
و عصمت خانم که اشکاش گوله گوله میریخت روی لپای سرخش تند تند می گفت :نمیتونم بالاخره بابای این بچه هاس لابد قسمت منم این بوده.تازه من آدمش نیستم!

و من وقتی تو حیاط قدیمی مادر بزرگ وسط بوی اطلسی ها و شمعدونیا دنبال یه پروانه با بالهای  رنگی میکردم خوشحال از اینکه یه جمله ی جدید یاد گرفتم مدام میگفتم :واسه ی یکی بمیر که برات تب کنه!

امروز بعد از گذشت سالها از اون روزای دور ، مدتهاست به این جمله فکر میکنم و با خودم میگم: واقعا چند تا از ماها به این جمله ی کاربردی اهمیت میدیم و بهش عمل میکنیم؟!
تا کی قراره روزهای خوش زندگیمون رو فدای آدمهایی کنیم که حتی در قبال از خودگذشتگی و مهربونیای ما احساس رضایت هم نمی کنن و هر روز انتظاراتشون بیشتر و بیشتر میشه؟
تا کی قراره محبتهای افراطی و دلسوزانه رو برای کسانی انجام بدیم که خوبی هامون رو وظیفه می دونن.
واقعا تا کِی  برای کسانی بمیریم  که حتی برامون تب هم نمیکنن!!
یه جایی ، یه روزی باید دست از فداکاری های مخرب برداریم و اگر کسی پیدا شد که برامون میمرد اونوقت ما هم از ته دل بهش بگیم :
؛همه جوره باهاتم ، هواتو دارم ، هوامو داشته باش ، تا بتونیم از کنار هم بودنمون لذت ببریم ؛
من میگم :عشق از خود گذشتگیه ولی اگه قراره فقط یکی این وسط از قلب و احساسش مایه بذاره یه جای این رابطه می لنگه


یادم میاد اول دبستان که بودم، روزی معلم مون به بچه های کلاس گفت که می خواد به ما یه بازی یاد بده. او از ما خواست که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی برداشته و درون اون به تعداد آدمایی که از اونها بدمون میاد، سیب زمینی ریخته و با خودمون به دبستان ببریم.
فردای اون روز، کلاس ما تماشایی بود. بچه ها با کیسه های پلاستیکی اومده بودند. در کیسه بعضی ها 2 تا، بعضی ها 3 تا، و بعضی ها حتی تا 5 و 6 عدد سیب زمینی هم بود!

معلم به بچه ها گفت:بازی ما شروع شد، از امروز تا یک هفته، هر کجا که می روید باید کیسه پلاستیکی سیب زمینی را هم با خودتون ببرید!

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی بد سیب زمینی های گندیده. به علاوه، کسانی که سیب زمینی های بیشتری داشتند از حمل اونها خسته شده بودند. ولی معلم هر روز تکرار می کرد که هر بازی یه قانونی داره و این هم قانون این بازی است. بالاخره پس از گذشت یک هفته بازی تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند. 

آنگاه معلم، منظور اصلی خود را از این بازی، چنین توضیح داد: 

این درست شبیه زمانی است که شما کینه آدم هایی را که دوستشان ندارید، در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا به همراه خود حمل می کنید.

حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟


" نه "گفتن را یاد بگیر!

در مقابل خواسته هایت که باعث حقارت تو میشوند بگو نه!
یک نفر گستاخانه و بی شرمانه با تو رفتار کرده و حالا دلت میخواهد به او پیام بدهی؟!
به دلت بگو نه!
"بعضی ها ارزش معاشرت ندارند"

دوستت از تو کاری را میخواهد انجام بدهی که وجدانت قبول نمیکند. بگو نه!
"قبول که دوست توست اما هیچ چیز ارزش وجدان درد را ندارد"
از تو میخواهند به جایی بروی که آدم ها و رفتارهایشان عذابت میدهند.بگو نه!
"با لحظات عمرت که رودربایستی نداری"
پیرمردی در مترو سرپا ایستاده و تو نشسته ای!
پایت هم درد میکند و احتمالن خسته ای.به پاهایت بگو نه!
"میچسبد گاهی با خودت بجنگی، میچسبد و شیرین است"

روزی با یک نفر رابطه داشته ای و او خیلی خودخواهانه تو را رها کرده و رفته و حالا دوباره برگشته و فیلش یاد هندوستان کرده است بگو نه!
"تو حق نداری خودت را بازیچه ی هوس دیگران کنی که مثل کش بیایند و بروند!"

هرگاه یک جایی گیر کردی که احساست گفت" بله "و عقلت گفت "نه" به حرف (عقل) ات گوش کن تا زندگی ات از چهارچوب خارج نشود!

البته که مختاری
فقط اگر نتوانستی "نه" بگویی .
لطف کن و ناله هایت را پیش من نیاور!
 


نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشم
اشرافی و غمگین
می خواهم کتان باشم
بر اندام زنی تنومند
که لب هایش
وقت بوسیدن ضربه می زنند
و نگاهش
وقت دیدن احاطه می کند
تمامی این روزها دلگیرند
من جغد پیری هستم
که شیشه ای نیافته ام برای تاریکی
می ترسم رویایم به شاخه ها گیر کند
می ترسم بیدار شوم و ببینم
زنی هستم در ایران
افسردگی ام طبیعی است
اما کاری کن رضا جان پاییز تمام شود
نمی دانم اگر مرگ بیاید
اول گلویم را می فشارد
یا دلم را
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که می توانستم آن همه شعر بگویم؟
کدام لامپ روشن بود؟
می خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
می خواهم شعرم چون شایعه ای در شهر بپیچد
و ن
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمی شود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید
یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همه ی زاویه ها را فرسوده ام
دیگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخ هایش را در دلم فرو کند
 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نقد و بررسی سینمای داخلی گنبد مینا.... فروشگاه اینترنتی زیست شناسی گالیکش کمرنگ تر از آنکه به چشمت آید زلال ها گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها دانلود آهنگ جدید با لینک مستقیم تهیه و توزیع زیتون بکر و فراورده های زیتون رودبار مروارید طب پارسیان